امروز هم هیچ خبری ازش نشد وتلفن دفتر کارش هم جواب نداد، فقط در جواب مسیج به ظاهر اشتباه من نوشته که خونه س. نگرانش شدم، آخه چرا هم چهارشنبه مونده خونه و هم شنبه.؟.. خداکنه حالش خوب باشه و اتفاقی براش نیفتاده باشه...:-S
امروز هم هیچ خبری ازش نشد وتلفن دفتر کارش هم جواب نداد، فقط در جواب مسیج به ظاهر اشتباه من نوشته که خونه س. نگرانش شدم، آخه چرا هم چهارشنبه مونده خونه و هم شنبه.؟.. خداکنه حالش خوب باشه و اتفاقی براش نیفتاده باشه...:-S
امشب انتظار صبح قرارم رو ازم میگیره و ناخواسته لبخندی قلبی رو به لبم میاره...
این بازیگر تلویزیون هم، دل منو بیشتر بیقرار میکنه، وقتی که با این همه شباهت، چهره امیدم رو درسیمای او هر شب و بخصوص امشب، تماشا می کنم و فقط خودش و خداش میدونه که کدوم بازیگر رو میگم.....
امشب از یاد فردا و تصور او، دلم قیلی ویلی میره... دلتنگی و اشتیاق دلم رو زیر و رو می کنه... درست مثل کسی که با یارش قرار دیدار داره و از تصور لحظه دیدار، توی دلش خالی میشه بااین تفاوت که ما نه قراری داریم و نه دیداری، فقط یه احساسی نوید پیامک و شاید شنیدن صداشو بهم میده و توی دل هجران کشیده منو خالی میکنه...
دو روز پیش پسرم از سوپر همسایه برام پاستیل کرمی خریده و من در حسرت تقدیمش به کسی که تنها و تنها به عشق او، پاستیل میخوردم... کسی که خودش و فقط خودش از این پاستیلا برام میگرفت، اونم با کلی خاطره...
همچو مجنون، گفتگو باخویشتن باید مرا
بی زبانم، همزبانی همچو من باید مرا
تا شوم روشنگر دلها، به آه آتشین
گرم خوئیهای شمع انجمن باید مرا
تا ز خاطر کوه محنت را براندازم، رهی
همت مردانه ای، چون کوهکن باید مرا
وقتی میرم تو حال وهوای خودم و سر به لاک تنهایی فرو میبرم فقط دنبال تو میگردم، گوشیمو برمیدارم و شروع می کنم به گشتن... گشتن و گشتن به دنبال تو در هر گوشه و کنارش، از وبلاگ گرفته تا هر جایی از این دنیای وسیع و کوچک الکترونیکی که ردی از تو رو بهم نشون بده... والان مدتهاست که بعد از هر گشت وگذاری، بی نتیجه، به اشک های ناخودآگاه خودم پناه می برم.... و من محکومم به فراموش کردن او...:-(
الان سه روزه که امیدم صبحهابهم پیام میده درحالیکه باورم نمیشد این اتفاق بیفته...یعنی دیگه امیدی به بازگشتش نداشتم ومن هم سر به لاک خودم فروبرده بودم.اونروزهم فقط زنگ زدم تاازسلامتش خبرداربشم ولی او بهم گفت که دنیایی حرف برای گفتن داره....
امشب هم بعد از تقریبا دو هفته، به وبلاگ امیدانه هام سر زده...اگرچه من هم دیگه اونجا رو آپدیت نکردم...
فکر نمیکنم اینجا حتی به ذهنشم خطور کنه و من هم فعلا قصد ندارم توی اون وبلاگ بنویسم، مگر اینکه اشتیاقش رو بهم اعلام کنه و خودش ازم بخواد...
امشب احساسم، احساس بهاری شدن بود،
وقتی که به لحظه های دوباره حضورش فکر میکردم...
چراکه امروز صبحم با پیام یار بخیر شد،
و روزم با پیام او به سر شد...
شاید
وشاید
وشاید این روزها، روزهای آخر این دوری طاقت فرسا باشه...البته اگر دست تقدیر چیز دیگری برامون ننوشته باشه...
الهی به امید تو، وبا رنگ تو، و این بار برای تو...