به یادت دلبرا نازنین یارا
چراغان میکنم خانه دل را
شبانگاهان که بی تابم برای تو
خوشم با گریه کردن در هوای تو...:-(
به یادت دلبرا نازنین یارا
چراغان میکنم خانه دل را
شبانگاهان که بی تابم برای تو
خوشم با گریه کردن در هوای تو...:-(
فکر میکنم با هجوم سوالهام به سمتش دیگه بهم سلام هم نکنه.اینجوری بهتره،دیگه رفته دنبال زندگیش، بی حضور وبی یاد من... امروز هیچ خبری ازش نشد و ظاهرا محل کارهم نبوده... دلم براش تنگ شده..گاهی اوقات دلم شور میزنه ولی مطمینا دلم اشتباه میکنه، این روزا بازار رفت و آمد داغه و او هم مشغوله... این وسط من فقط یه غریبه م براش...دیگه دلم نمیخواد اینجوری باهاش باشم وتحمل ندارم ببینم اونهایی که اینقدر اذیتش کردن اینقدر بهشون میرسه... وهمینطور تحمل حقارت خودم...
اگر میخواهی بروی، برو...
حرفی نیست...
تنها خواسته ی من لبخند توست...
اگر این گونه خوشحال می شوی...
پس، به سلامت...
امروز تصمیم گرفتم دوباره برات اینجا بنویسم تا دیگه خیالم راحت باشه که ذهنتو درگیر نمیکنم...
چون میدونم که اینجا دیگه فراموشت شده....
اما در دل من هنوز دوس داشتنت بیداد می کنه...
آرِزو مَحال هَم کِه بآشَد...
خوآب هَم کِه بآشَد
خیآل هَم کِه بآشَد...
بآ ♥تُو♥ شیرین اَست...