تو را بخاطر تمام روز هایی که زنده بودم وزندگی نکردم دوست میدارم.
تو را بجای تمام کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم.
تو را بخاطر دوست داشتن دوست میدارم.
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺷﻮﺩ "ﺍﺫﺍﺍﻟﺴﻤﺎ ﺍﻟﻨﻔﻄﺮﺕ"
ﻭﺍﻧﮕﻪ ﮐﻪ ﺷﻮﺩ "ﺍﺫﺍﺍﻟﻨﺠﻮﻡ ﺍﻟﻨﮑﺪﺭﺕ"
ﻣﻦ ﺩﺍﻣﻦ ﺗﻮ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺍﻧﺪﺭ ﺳﺌﻠﺖ
ﮔﻮﯾﻢ ﺻﻨﻤﺎ " ﺑﺎﯼ ﺫﻧﺐ ﻗﺘﻠﺖ "
ﻋﺸﻖ ﺗﻮﻣﺮﺍ " ﺍﻟﺴﺖ ﻣﻨﮑﻢ ﺑﺒﻌﯿﺪ "
ﻫﺠﺮﺗﻮ ﻣﺮﺍ "ﺍﻥ ﻋﺬﺍﺑﯽ ﻟﺸﺪﯾﺪ "
ﺑﺮﮐﻨﺞ ﻟﺒﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ "ﯾﺤﯿﯽ ﻭﯾﻤﯿﺖ "
ﻣﻦ ﻣﺎﺕ ﻣﻦ ﺍﻟﻌﺸﻖ ﻓﻘﺪ ﻣﺎﺕ ﺷﻬﯿﺪ
امشب فیلمی که من هرشب به یمن تداعی چهره امیدم میدیدم به پایان رسید وسارا عاشقانه حبیبش رو نجات داد، اما هر دو مجبور شدند بار فراق بسیار طولانی رو به دوش بکشند تا اینکه بعد از سالها با آزادی حبیب، در زمستانی سرد، ناباورانه به هم رسیدن...
در تمام مدت تماشای این فیلم، من حبیب خودم رو در چهره حبیب سارا می دیدم و دلتنگیمو تسکین می دادم...
امروز امیدم یه شعر زیبا برام فرستاد وگفت که این متن همون ترانه ایه که ازم خواسته بود دانلود کنم و من بهش گفتم نمیکنم! واقعیت اینه که من فقط ترانه هایی رو دوس داشتم که امید خودش میذاشت تو وبلاگ برام یا برام می فرستاد. به همین خاطر قبول نکردم که خودم سرچش کنم. اونم نگفت که برام میفرسته!منم نرفتم دنبالش... اما حالاشعرشو برام نوشه بود...
اینم از شعر سیمین بهبهانی، فرستاده شده توسط امید عزیزم:
چرا؟
چرا رفتم؟
چرا رفتم نموندم؟.....
...
چرا رفتی چرا من بیقرارم
به سرسودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست
چرا رفتی چرا من بیقرارم
خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده...
امروز امیدبرگشته بودوخداروشکرحالش خوب بود.بهم اسمس و تلفن زد وکلی باهم حرف زدیم. همونطور که انتظارشو داشتم سراغ وبلاگم رو گرفت و درجواب بهش گفتم که ترکش کردم وگفتم که: اونجاخانه امیدم بود،وقتی امیدی برای خوندنش طلوع نمیکنه دیگه نخواهم نوشت...
اگرهم بنویسم جایی برای دل خودم وخلوتی با دل بی چاره ی خودم...
جایی که حالاشده گذر رهگذران غریب...ومن صدای خش خش برگهای پاییزی رو زیر پاشون حس میکنم...
------
خودم هم نمیدونم که دیگه کی میرم اونجا مینویسم بااینکه میدونم دوباره برگشته و سرزده ولی تحمل نیومدنش رو ندارم... اینجا هم مال خودشه وآدرسشو داره اگرچه فکرشم نمیکنه... وقتی اینجا مینویسم چون میدونم بی خبره، لحظه لحظه انتظارشو نمیکشم...
فرق است میان آنکه یارش در بر
با آنکه دو چشمِ انتظارش بر در..
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم...
امروز روز شنبه س.روز اول هفته... دوس ندارم گریه کنم اما دلم گرفته و اشک تو چشامه... کاشکی دیشب هم مثل همه شبهای ناامیدی خوابیده بودم و به خودم شوق و امید واهی نداده بودم تا حالا دلم نگیره... حتی نمیدونم چه اتفاقی افتاده که 4 روز مونده خونه.... چقدر خسته م...:-(